ما سر یک میز نشسته بودیم، در یک خیابان راه رفته بودیم، هر دومان انسان بودیم با دو دست دو پا دو چشم اما او انسان شجاع تری بود او میتوانست به آدمهای دیگر نگاه کند توی چشمهاشان زل بزند و بگوید از تنهایی میترسد،  میترسد که تنها باشد،  من اما شجاع نبودم من گفته بودم آدم باید خودش را به رسمیت بشناسد و داشتم گه میخوردم، و داشتم خودم را قوی نشان میدادم و داشتم ادای خودی را در می آوردم که دوست دارم باشم و نیستم و میگفتم تنهایی بهتر است و آن لحظه تنهایی بهتر نبود من ترسو بودم آنقدر ترسو بودم که اعتراف نکردم از تنهایی میترسم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش شطرنج دانلود تم و پس زمینه گوشی موسسه بین المللی سفیران صلح Valerie موسیقی نقاشی ساختمان یار بیایی و با ظهورت دل همه را خوشحال کنی